عنوان

امتحانات شروع شده و کار من شده درس خواندن و درس خواندن خودمو از هر نوع کتاب خواندن محروم کرد . دو تا کتاب م  امیلی در نیومون که نویسنده اش همون نویسنده ی انی شرلی هست توصیه می کنم دو تا رو کامل بخونید . کتاب بعدی هم شهر معمولی هست از نشر پرتقال که هنوز هیچکدوم رو نخوندم ( امیلی در نیومون رو تقریبا ۵۰ صفحه ازش رو خوندم ) خلاصه که خوشحالم

شنبه امتحان علوم دارم . و من سخت در حال خوندنم  

همه دست دست بزنین که امشب عقد دایی کوچیکمه . عروس رو من تا حالا ندیدم ولی با توجه به توصیفات یه ذهنیتی دارم ‌ . دیگه امشب ببینم چه شکلیه ???? . 

تو مسابقات قرانم دوم شدم .  اینقدر من و دوستم ( اونم رتبه اورده بود ) بالا پایین پریدیم و خوشحالی کردیم که الان صدام گرفته . 

امروز تا ساعت ۱۱:۳۰ خوابیدم و کل کمبود خواب هفته رو جبران کردم . راستی یادم رفت سال نو میلادی هم مبارک . رنگ سال فک کنم سفید مرجانی باشه نه ؟؟؟ خیلی قشنگه و من از حالا عاشقش شدم . 

ارزو این پست هم اینکه خدایا تمام تمااام بچه های سرطانی رو شفا بده

پ.ن : از این به بعد تو هر پست یه ارزو می کنیم

                                                                                           با عشق کاترین

 

 


زن عمو جان را از بیمارستان مرخص کردیم . با جنگ و دعوا . بیمارستان حاضر نمی شد او را مرخص کند . من نمی دانم این ادم ها شب چگونه سرشان را روی بالشت می گذارند و می خوابند . یک سوختگی سطح یک را یک روز درمیون تراش می دادند و کار به جایی رسیده بود که بعد از عمل ها به زن عمویم دو تا سه واحد خون می دادند ‌. هر روز به دستش یک سری پماد می زدند که وقتی عمه ام فهمید گفت این پماد ها خود عامل عفونت و چرک کردن زخم هستند ( عمه ام پزشک است البته عمه ی کوچکم ) خلاصه زن عمویم با هزار تعهد از ان بیمارستان کذایی خلاص شد . (حتما شنیده اید بعضی ها به خاطر سوختگی مرده اند . ان زبان بسته ها را انقدر بعضی پزشکان پول پرست عمل کرده بودند که خونشان به شدت کاهش یافته بوده و بعد از دادن خون به ان ها بدنشان واکنش نشان می دهد و فوت می شوند ) به همین دلیل ما رن عمویم را مرخص کردیم . حالا زن عمو جان خانه ی ما است و هر روز عمه ام می اید و پانسمانش را عوض می کند ‌ خانه خودشان را دارند رنگ می زنند و تعمیر می کنند به همین دلیل هم خانه ی ما است . 

کلاس زبان هم خوب پیش می رود . کتاب تاچستون یک اسان است . البته یک سری نکته های ریز هم دارد . 

کتاب هفت گانه ی پادشاهی را شروع کردم . نصف جلد اول خوانده شد . جالب است در مایه های هری پاتر . .

این روزها شلوغ است ومن در نیاز یک روز خلوت هستم برای استراحت و خیال پردازی

پ.ن:  کسی از وبلاگ مستقر در ماه خبر نداره ؟؟ یک پست گذاشت بعد پاکش کرد دیگه پیداش نشد سابقه نداشته !!!


دلم یک باغ بزرگ می خواهد پر از درخت های جور واجور دلم می خواهد در ان قدم بزنم و بوی گل های یاس و محمدی به مشامم برسد ، دلم می خواهد موهایم را باز کنم و  بگذارم با نسیم برقصند . دلم می خواهد کتاب هایم را بردارم و روی یک تاب بنشینم و ارام ارام در خیالات خودم غوطه ور بشم ،دلم می خواهد بعد از اینها با پیراهن گل گلی ام رو چمن های ان به درخت نارنگی تکیه دهم و اهسته اهسته شکلات داغم را مزه مزه کنم ، دلم می خواهد بچرخم ،بچرخم و بچرخم و سپس روی روی زمین ولو بشوم چشمهایم را ببندم و با سرتاسر وجودم خدا را حس کنم . 

دلم کمی مسافرت هم می خواهد به پاریس. کنار برج ایفل در یک شب زمستانی پالتویم را دور خودم بپیچم و و در اواز های فرانسوی غرق شوم .

دلم می خواهد به جزائر هاوای بروم  دلم می خواهد انجا نرم نرمک قدم بزنم و از افتاب ان نهایت لذت را ببرم

دلم کمی بخشش می خواهد دلم می خواهد با یک پیرزن و پیر مرد برقصم دلم می خواهد دست چند کودک سرطانی را بگیرم و ان ها را چند ساعت مهمان دنیای خودم کنم . دلم می خواهد به یک نا امید امیدی زیاد ببخشم

و اما دلم در نهایت یک تکیه گاه می خواهد وچه تکیه گاهی بهتر و شایسته تر از پدرم دلم یک اغوش گرم و همیشه باز می خواهد و چه اغوشی گرم تر و باز تر از اغوش مادرم دلم یک دفاع می خواهد و چه کسی بهتر از برادرم دلم یک قلب پر مهر و دلسوز می خواهد و چه کسی پر مهر تر و دلسوز تر مادر بزرگ و پدربزرگم .


امروز مدرسه تعطیل شد. 

به دلیل الودگی هوا . اصلا انگار تو هوا گونی گونی الآینده خالی کردن . تو حیاط نفس بکشی نفست می گیره

همینجوری درس های مدرسه عقبه بعد هی تعطیلی می خوریم .انگار حالا بالای بالای چرخ و فلک روزگاریم . کاری نمیشه کرد .‌ باید صبر کنیم و صبر کنیم تا وقتی که چرخ و فلک پایین بیاد  

 


امروز صبح امتحان ریاضی داشتیم . خیلی خونده بودم یعنی کتاب درسی و نمونه سوال فول فول بودم امتحان ساعت 8:30 شروع شد . برگه ی اول اسون بود . برگه ی دوم اسون بود برگه سوم و اخری یه سوال خیلی سخت داشت لعنتی از این تیزهوشانی ها بود . والا نمی دونم چند میشم همه ی بچه ها کلاس دقیق تا ساعت ۱۰:۳۰ سر کلاس بودیم حجم سوالات زیاد بود . و نکته های ریز داشتن  از نمرم خیلی استرس دارم می دونم خیلی افتضاح نمی شم ولی خوب

بعد امتحان مامانم وسایل هنر رو اورد . بعد معلم کار و فناوری گفت برم پیشش کارم داره رفتم گفت برای بازارچه  من و دوستم گروه منتخب شدیم ایده ی من یه بازی بود ایده ی دوستم مسواک با الیاف طبیعی بود ( از الیاف یه چوب استفاده کردیم ) خلاصه کلی شاد شدم رفتم سر کلاس دیدم بچه ها دارن پیراهن صورتی می خونن بعد شروع کردن شعار دادن ( اداره اداره مغزمو داغون کردی ) اخه امتحان ریاضی از اداره اومده بود

. بعد زنگ اخر هنر داشتیم وسایل هنر که رنگ ویترای و شیشه و . بود بردیم ورکشاپ هنر اونجا شروع کردیم به کار کردن .

مال من بد نشد

امروز روز خوبی بود  خنده ،شادی ، این ها یعنی زندگی و من چقدر خوشبختم که این رو در ۱۳ سالگی فهمیدم .

 

 


شب یلدا ی امسال

مامانی ژله ها رو اماده کرد . سالاد الویه رو توی ظرف ها گذاشت . همه اماده شدیم نشستیم تو ماشین رفتیم خونه مامان بزرگم جمعمون جمع بود . دایی ها  خاله ها مامان بزرگ بابا بزرگ نوه ها

گفتیم و گفتیم از غم ها شادی ها لحظه ها و ثانیه . دورهمی دیدیم و توی دلمون اروم به طنز تلخ مهران مدیری فکر کردیم . 

 

ترس موضوع انشا پس فردا 

من از چی می ترسم ؟ تاریکی ؟ حیوان ها ؟؟ تنهایی ؟؟؟

نه من از هیچکدوم اینها نمی ترسم   من از اتفاقی که نیوفتاده می ترسم من از خیالات خودم می ترسم . من از چیزی که نمی دونم برا مبهمه می ترسم ؟؟ من از اینده می ترسم !!

به اینده امید دارم می دونم می تونم موفق بشم ولی . یهو خیالاتم شروع به کار می کنه و اون موقع نفسم میگیره . بدنم گُر می گیره چشمام رو می بندم و ترجیح می دم بخوابم می دونید جالبه من برای فرار می خوابم شاید بهترین راه همینه . ولی وقتی که باهاش روبرو می شم می گم : دختر تو از این می ترسیدی ؟؟؟

و این داستان ادامه داره .

پ.ن : شعر رنگی اول پست از سایت رنگی رنگی کپی شده اینم ادرس سایت

  https://rangirangi.com

خلاصه ایام به کام شب خوش


امممم از کجا شروع کنم .

اخر هفته ، هفته ی پیش متاسفانه خونه عموم اینا سوخت بعد زن عموم صورت و دستاش سوخت خیلی ناراحت شدم . اومدن خونمون زن عموم هم گذاشتن بیمارستان اهواز خدارو شکر حالا بهتر شده . شنبه هفته دیگه مرخص میشه .خونه شون اکثرا سالم مونده فقط یه اتاق خیلی داغون شده . القصه که زن عموم لباسا رو گذاشته رو بخاری و صبح عموم یه صدای جیز و ولیز میشنوه بیدار میشه می بینه اتاق جفتی داره می سوزه . عموم بخاری رو از برق میکشه و میره کپسول بیاره . دختر عموم میره شلنگ بیاره و زن عموم تو این فاصله با پتو میره تو اتیش که بخاری رو از برق بکشه ( نمی دونست عموم از برق کشیده ) و می سوزه و .

این هفته هم که درگیر امتحان های پیش نوبت بودم . امروز امتحان ریاضی داشتم که تعطیل شد

باروون چه قدر قشنگ زد . ولی من ناراحتم برای مردمی که خونشون زیر اب رفت . فکر کنید مادر من عااااشق بارون امروز گفت خدا کنه امروز نباره وگرنه اینبار همه میریم زیر اب . حالا جالب اینجاست که با این بارونه کارون پر نشد . بارون فوق العاااااده شدیدی بود . در حدی بعضی جا ها تا یک متر اب ارتفاع داشت . فاضلاب ها همه زدن بالا خدا رو شکر محله ما خوب بود زیاد پر اب نشد . 

راستی شروع کردم ورزش اسپینینگ ( با دوچرخه ثابت تو خونه ) خیلی خوبه . کلا ورزش دوست دارم . کتاب خانم دات فایر رو خوندم و اخرش کلی گریه کردم . می خوام مجموعه کتاب های هفت گانه ی کلید پادشاهی رو هم شروع کنم . اگه هم شد برم کتابخونه ببینم جلد دوم کتاب خوب های بد بد های خوب چاپ نشده ؟؟ البته با این وضع اب گرفتگی باید یه هفته صبر کنم . باید تکالیف زبان رو هم انجام بدم . و البته مهم تر از این هااااا درس های مدرسه . باید بشینم یه برنامه ریزی درست حسابی بریزم که به همه چی برسم . 

راستی یکشنبه رفتم مسابقات قران خیلی خوب بود بعد برگشتنی ناظممون ما رو بستنی مهمون کرد .  با دوتا از  همکلاسی هام که اون ها هم تو مسابقات بودن از ساعت 7 صبح تا تا5عصر مدرسه بودیم البته به علاوه ی بچه های که از بقیه کلاس ها بودن کلا خوش گذشت   دیگه که سلامتی  

خدا یار و نگهدارتووون 

 


امروز زنگ دوم عربی داشتیم . امتحان هم داشتیم . بعد معلم طبق معمول کلید رو داد دستم که برم کتابش رو بیارم  خلاصه تا کمدش رو باز کردم . لیوانش افتاد شکست . یعنی اینقدر بد شانس  

لیوان شکسته رو گذاشتم تو کمد . کتاب رو هم بردم بعد به خانم گفتم .

+ خانم این لیوان هست که تو کمدتونه دوستش دارین ؟؟؟

- لیوانه دیگه

+ خانم یه چی بگم ناراحت نمی  شین ؟؟

- چیه شدیش ؟؟

+ بله

_ اشکال نداره فدا سرت ولی راست می گن کااار دختر نکردنش بهتر .

 

هیچی دیگه امروز یه لیوان خوشکل می خرم جاش بهش می دم البته خودش چیزی نگفت ولی خوب برای جبران کارم دیگه


پاییز فصل شلوغی است  ولی در عمق لحظه هایش سکوتی پا برجاست سکوتی بین برگ ها و آسمان، آسمانی که می بارد و قطره هایش همه جا پایکوبی میکنند .قطره ها می رقصند صورتم را نوازش می دهند و برای بار هزارم به من می گویند خدایی  هست خدایی ، خدایی مهربان

باران ، بغض دیرینه ی اسمان است . چه می دانی زیر اسمان این شهر چه شده ؟ چه دل ها شکسته چه بغض هایی شکسته و چه رویاهایی که خراب نشده ! 

باران ، اشک شوق است . شادی اسمان است . چه کسی گفته پاییز غمبار است . اتفاقا شاد است، مگر خوشحالی کشاوزان به هنگام باران را ندیده ای ؟

و اینجا من مانده ام با هزاران هزار تفسیر از پاییز و باران و برگ ها و اسمان ولی در یک کلام من پاییز را دوست دارم چه غمش را چه شادی اش را . 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طب کاران نامی آشنا در صنایع پزشکی ایران باب دل : مجموعه اشعار مهدوی emohtava آژانس تبلیغاتی هورتاش پایگاه جامع مهارت های زندگی دانلود فیلم وآهنگ